0
بنام خدا
میدانیم که مقصود از کارهای عبادی نزدیک شدن به خداست مثلا نماز برای نزدیک شدن به خدا انجام میشود این معنی میرساند که ما از خدای خود دور افتاده ایم وحال باید برای تقرب کاری بکنیم
سرآغاز مثنوی همین دوری وجدائی مطرح شده است وبراستی اگر ما جدائی خود را درک نکنیم چگونه میتوانیم در امر تقرب بکوشیم مولوی این جدائی را از ژرفای دل متوجه بوده ورنج ناشی از آنرا
بدرستی احساس کرده وخواسته حقیقت رابه ما هم انتقال دهد ومثنوی خود را با این مقدمه جالب شروع کرده است وجا دارد سرآغاز مثنوی را با توجه کافی بخوانیم
اگر خواسته باشیم با مولوی همنوا شویم ودور افتادگی خود را همچون نائی که از نیستان اصلی بریده شده در یابیم کافیست توجه کنیم که همه رنجهای روانی فعلی ما وآنچه در گذشته کشیده ایم ناشی از دوری ما از پروردگامان بوده است وتمثیل نای بریده شده از نیستان برای همه ما مصداق دارد ما در زندگی اجتماعی از همان ابتدای کودکی به غیر خدا وابسته شده ایم وخدا پرستی ما هم غالبا از همین وابستگی برآمده وچه بسا کار ساز نیست ولذا توجه به آثار مولوی وامثال مولوی که مارا راهنمائی میکنند برای همگان ضروری است اگر کسانی به آثار مولوی توجه ندارند ویا به او خوشبین نیستند با اندکی دقت ممکن است متوجه شوند یا نظرشان تغییر کند وآنها که به مولوی ارادت دارند خوب است عنایت کنند که در راهی بی پایان قرار درارند وبه آنجه میدانند اکتفا نکنند
بشنو این نی چون شکایت میکند
از جداییها حکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای
زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
علاقه مندي ها (Bookmarks)