0
سپرد دام به یاد من دیوانه که تو
چو غزالی همه پابند به رویا ی منی
نتوان رفت به راهی مگر از راه خیال
چو بخواهی که از این دارن راهی ببری
سحر از باد صبا گفت خبرآوردست
که همه مژده ی دیدار تو دادن زمرال
مگر از دام رهایی که تو را باز برند
که همین بند بباشد پره ی یاد و خیال
تا که اکسیر وجودت رمه درخون من است
تو اسیری ز دلم حکم به فرمان من است
نتوانم که تو را قسمت صد ساله کنم
به همان راه قسم بند تو آن جان من است
ساغر از کو ی تو ناگه ره صد ساله گرفت
دل من در پی سیما ی تو در دام گرفت
چو بگیر ی و بری جان مرا بر تو حلال
ز همین ساغر کوچک نفسم باز گرفت
علاقه مندي ها (Bookmarks)